بارها زمین خوردیم تا ایستادن آموختیم. سالیان درازى زیر سقفِ ترک خورده غاصبان، این پا و آن پا کردیم تا روزى مصمم، چترهاى تردید را ببندیم و بی هراس، زیر باران حادثه بیاییم.
گاه در کنجى از زمان، چون جوانهاى بر پیکر ستبر خاک تلنگر زدیم؛ ولى به جرم جوانى و خامى، در طبقات سنگین و سرد استبداد پوسیدیم.
چه اتحادها که از پس وابستگى به بیرق ارباب انگلیسى و وعده تو خالى نارفیقان بر باد تفرقه رفت!
اما چه تدبیر که باید بود تا بر نیست تارهای عنکبوت جهل و نابخردی که دورمان تندیده شده، صحه گذاشت…
و ایستادیم… خون دادیم…. در اسارت به غلو و زنجیرهای دست و پایمان خندیدیم… خم نشدیم…
شبها و روزها آمدند و رفتند و قصه ایستادن هر روز زیباتراز دیروز تکرار گردید…
تا اینکه…..
… باغ پاییززدهی تاریخ! پلک بگشا و کوچ زمستان را به تماشا بنشین؛ نفس بکش و ریه هایت را از بوی بهار لبریز کن؛ قیام کن و با تمامِ سروْهایت، بازگشتِ بهار را جشن بگیر!
امروز، روزِ به گُل نشستنِ غنچه های پرپرِ توست. قیام کن و برفهای تعلّق را از شانههایت، بتکان! دیگر جسارتِ هیچ دستی، برای قطع نهالهای کوچک، قد نخواهد کشید و گلهای نورس و نوشکفتهات را نخواهد چید! دیگر قیام سبز هیچ جوانهای در خاک مدفون نخواهد شد و هیچ گیاهی به جرم رویش، محکوم!
پلک بگشا، نفس بکش؛ باغ کوچکم و قشنگم ـ وطن ـ!بلند شو و لحظه لحظه شکوفاییات را ـ با گل و لبخند ـ به تماشا، بنشین.
خوش باش! که از این لحظه به بعد، صدای هیچ «کلاغی»، دِل شاخههایت را نخواهد لرزاند و آهنگ قدمهای هیچ «تَبری»، آرامش درختانت را نخواهد آشفت!
این رایحهی نفسهای “مسیحاییِ” بهار است که در تار و پود جانت میپیچد و زندگی را میهمان پیکرت میکند؛ تا برای همیشه، باقی بمانی و تقدیرت، تا ابد، شکوفایی و بالندگی باشد!آرى، خدا خواست تا تو ستاره شوى و نامت به بلنداى آفتاب، بر بام دنیا برآید.
ای پاره تنم، ای وطنم،
ای ایــــــــران
شهــرداری تایبـاد